حیف بود اینجا ثبت نشه آخه اینجا یه جورایی دفتر خاطراتمه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹ مادر شدم مادر یک دختر با نمک و دوست داشتنی مِهرسا خورشیدِ درخشانِ کوچکِ زندگیم😍 دو سال اخیر روزهای سختی رو گذروندم، پر از حسرت، پشیمانی، اشتباه، احساس عجز و ناتوانی، غم ... بارها احساس میکردم که از شدت غم قلبم داره فشرده میشه و هر لحظه ست که از طپیدن بایسته بارها خواستم خودمو خلاص کنم هیچ وقت اینقدر تحقیر و شکسته نشده بودم با افسردگی شدیدی دست و پنجه نرم میکردم اما اما به لطف خدا گذشت و باز هم میگذره . . خدایا شکرت برای غم هایی که میگذرند و شادی هایی که میرسند عاشقم….. اینجا بدجوری خاک گرفته بود پ.ن:خدارو شکر زندگی با همه پستی و بلندی هاش جریان داره دلم برای کرمانشاه لک زده برای شبای محرم برای هیئت برای مداحی پدرم برای آخر شبا کنار علم رفتن و عکس گرفتنای دسته جمعی برای دیدار دوستانی که فقط تو دهه اول محرم میتونستیم ببینیمشون . . . مهشید بدون کرمانشاه نفس ندارد. اولین سفر مشترکمون به مشهد مقدس و پابوس امام رضا (ع) شروع زندگی مشترک زیر یک سقف خدایا شکرت 16 اردیبهشت من و حمید به عقد هم در اومدیم و 8 تیر توی بغض و آه اطرافیان من و پدر و مادرم اسبابامونو جمع کردیم و راهی شیراز شدیم هنوز من و حمید با هم زیر یک سقف زندگی نکردیم حس و حال عجیبی دارم هم خوشحالم که به عشقم رسیدم هم نگرانم هیچکی نمیدونه در آینده چی پیش میاد نمیخوام شادی امروزمو فدای نگرانی فردا کنم اما گاهی به این فکر میکنم که اگه شرایط اونجوری که میخوام پیش نره چی؟!؟! و این داغونم میکنه اما توکل به خدا راضیم به رضای خودش اما برای من... از وقتی که قرار شد بیان آه و بود و اشک و گریه و ناله.... بغض بود و دعوا .... هرچند سخت اما گذشت خدارو شکرخوب گذشت بماند که چی کشیدم، چی کشیدیم 8 دی روز ولادت پیامبر (ص) و امام صادق (ع) من و حمید رسما نامزد شدیم یک ماه از نامزدیمون گذشته همه چی خوبه خدارو شکر هرچند من هنوز نگرانم اما چشم امیدم به رحمت خداست از خودش میخوام هیچ وقت پشیمونم نکنه و تنهام نذاره وقتی چروک های روی صورت پدرو مادرتو میبینی وقتی آثار گذر زمانو میبینی نگران میشی نگران نبودن ها نگران.... هیجان انگیزترین روزای زندگیمو میگذرونم اما نگرانم یه نگرانی خاص... خدایا خودت بهم آرامش بده و هر مردی که وارد زندگیش بشه رو با پدرش مقایسه میکنه و انتظار داره که اگه خوبه مثل اون باشه پدر من یکی از همون قهرمان هاست یا بهتره بگم ابر قهرمان منه فرشته سیبیلوی منه پدری که هر روز خدارو شکر میکنم برای داشتنش برای اینکه مهربونه درکم میکنه و اولین مردیه که عاشق منه خدرو شکر میکنم که پدری دارم که اون قدر کلمات محبت آمیز بهم میگه و منو از عشق لبریز کرده که هیچ وقت تشنه عشق های پوشالی نشدم یه تحقیقی انجام شده بود که نتایجش نشون میداد دخترا معمولا با مردی ازدواج میکنن که شبیه پدرشون باشه من نمیدونم حمید شبیه پدرم هست یا نه اما میدونم که عاشقمه شاید نه به اندازه پدرم (چون هیچ کسی مثل پدر و مادر بچه شو دوست نداره ) اما عاشقمه و میتونه همون طور که پدرم عاشق منه عاشق دخترمون بشه مطمئنم که یه پدر خوب میشه برای بچه های آینده مون یه قهرمان میشه واسه دخترمون خدایا خیلی دوست دارم و خیلی ازت ممنونم که دو تا مرد خییییییلی خوب رو توی زندگی من گذاشتی کسایی که عاشقمن من عاشقشونم و میتونم بهشون تکیه کنم خدایا شکرت واسه قهرمانای زندگیم 8 سال از آشناییمون میگذره انگار همین دیروز بود امروز اینجا زمین عروس شد به حمید گفتم اینجا باز زمین عروس شد اما ما هنوز.... چه آن زمان که از فرط خستگي چهره اش در هم است... چه آن زمان که خود را مي آرايد از پس همه خستگيهايش.. چه آن زمان که فرياد مي زند بر سرت ... و تو فقط حرکت زيباي لبهايش را مبيني... چه آن زمان که کودکي جانش را به لبانش رسانده و دست بر پيشاني زده و لبخند مي زند... زن زيباست... آن زماني که خسته از همه تُهمتها و نابرابريها باز فراموشش نمي شود؛ مادر است، همسر است،راحت جان است ... زن زيباست ... زماني که لطافت جسم و روحش را توأمان درک کردي ... زماني که نداشته هاي خودت را به حساب ضعفش نگذاشتي ... آري زن زيباست... نام بیمار: مهشید .... سن:25 یه بار دیگه میخونمش بعد با خودم فکر میکنم که من کی 25 سالم شد به یک سال اخیر فکر میکنم به فاصله 24 تا 25 سالگی چی کار کردم این یکسال؟؟؟؟؟؟ عملا هیچی افسوس میخورم واسه اینکه یک سال به بطالت گذشت یکسال با امید اینکه همه چی خوب میشه به چیزایی که میخوام میرسم گذشت خییییییلی زود گذشت خیلی زود بزرگ شدم قبلا فکر میکردم توی 25 سالگی داشنجوی دکترا و شاغل هستم کلی مقاله و مدرک دارم مقدمات ازدواجمونم فراهم شده اما الان..... یکی دو ساعت پیش حمید در جواب اینکه گفتم دلم براش تنگ شده بهم میگفت: اندکی صبر سحر نزدیک است من بازم صبر میکنم صبر میکنم هم هیجان دارم و شادم و هم نگرانم نمیدونم چی پیش میاد ....................... پ.ن: اینو حمیدم برام فرستاده بود و من با خوندنش کلی ذوق کردم یهو واسه خواستگاری رسمی و در صورت موافقت ما نشون گذاشتن پدرم قبول کرد که بریم شیراز زندگی کنیم اما باید اونجا یه کاری واسه من پیدا کنن تو مدتی که بزرگترا داشتن با هم حرف میزدن من داشتم از استرس دق میکردم اجازه خواستن که یه انگشتر واسه نشون بذارن که پدرم قبول نکرد و گفت بذارین بعد ماه محرم و صفر باشه بهتره هم خوشحالم هم نگران کاشکی میشد تو کرمانشاه میموندیم شیراز رفتن خیلی برای پدرو مادرم سخته اگه اونا هم نیان که من طاقت نمیارم خدایا فقط خودت میتونی کمکم کنی بهترین اتفاق ممکن رو برامون رقم بزن لطفا!!! یه وصلت خیر و بدون پشیمونی اولین سمینار تخصصی که قراره مقاله مو به صورت سخنرانی ارائه بدم خدایا خودت کمکم کن بلاگفا دیگه شورشو درآورده دلم میخواد خودم سفره مو درست کنم و بچینم، لباسمو طراحی کنم و.... باکلی ذوق واسه مامانم و حمید تعریف میکنم به مامانم میگم من که خواهر ندارم خودم و خودت باید همه کارارو انجام بدیم، تو مامانمی، خواهرمی، دوستمی، و حتی گاهی دخترمی.... این روزا خیلی به این فکر میکنم که کاشکی خواهر و برادر داشتم با خواهرم میرفتم وقت آرایشگاه میگرفتم، همه جارو زیرو رو میکردم واسه لباس، تو مراسمم هوامو داشت... برادر داشتم تو کارا به پدرم کمک میکرد، میشد یه تکیه گاه واسم... اگه خواهر یا برادر داشتم شاید کمتر نگران مامان و بابام میشدم، شاید.... با حمید در مورد مراسم عقد و عروسی، اینکه کجا باشه، اینکه چی کار کنیم و.... حرف میزنم، گاهی ذوق میکنه و گاهی میگه اینا زیاد مهم نیست عزیزم تعجب میکنم و میگم: یعنی چی مهم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میگه: این مهمه که تو بهم بله میگی، اینکه بعد از 8 سال به هم میرسیم.... قند تو دلم آب میشه اما در کنار همه این بهونه های شاد کوچولو ته قلبم نگرانم بیشتر از همیشه حمید رو دوست دارم با این وجود به خودم میگم اگه نشه چی؟چی کار کنم؟یعنی میشه همه چی به خیر و خوشی بگذره؟؟؟؟ میگم نکنه این علاقه بعد از ازدواج کم بشه؟! نکنه این عطش عشق فروکش کنه!؟ همه ازم میپرسن چی شد پس؟ حمید کجاست؟ چی کار میکنه؟ کی عروسی میکنین دیگه؟ در حال حاضر زندگیم رو هواست، از بلاتکلیفی خیلی خسته ام کاشکی زودتر وضعیت همه چیم مشخص بشه وضعیت من و حمید مشخص بشه کاشکی بتونم یه کار خوب پیدا کنم کاشکی بتونم دکترا قبول بشم کاشکی .... کاشکی....
اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی……
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..
به کسی کینه نگیرید
دل بی کینه قشنگ است
به همه مهر بورزید
به خدا مهر قشنگ است
دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی
بوسه هم حس قشنگی است
بوسه بر دست پدر
بوسه بر گونه مادر
لحظه حادثه بوسه قشنگ است
بفشارید به آغوش عزیزان
پدر و مادر و فرزند
به خدا گرمی آغوش قشنگ است
نزنید سنگ به گنجشک
پرگنجشک قشنگ است
پرپروانه ببوسید
پر پروانه قشنگ است
نسترن را بشناسید
یاس را لمس کنید
به خدا لاله قشنگ است
همه جا مست بخندید
همه جا عشق بورزید
سینه با عشق قشنگ است
بشناسیدخدا
هر کجا یاد خدا هست
هرکجا نام خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است
25
با تعجب میگم 25؟!!!
تنها از هر آنچه که هست
دست می کشند!»
سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام
گاه اما
مات می مانم
از اینکه چطور مردانی هم هستند
که اینهمه زنانه می فهمند!
مثلا همین ایلهان برک*
و تو چه بی اندازه فقط مردی!
آنقدر مرد
که نمی بینی چقدر "زنانه مرد بودن" می خواهد
ترکیبی را به دوش کشیدن:
از نگرانی های مادرانه ام
که چه می خوری؟
کِی می خوابی؟
هوا سرد است؟
از بی قراری های زنانه ام
که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند
که با زن دیگری نباشی یکوقت
که اصلا دوستم داری؟
داشتی...؟!
و از بی تابی دخترانه ام
که برای کی لوس شوم حالا؟!!
تو آنقدر زنانه نمی فهمی
که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد
مادری را
زنی را
دختربچه ای را
هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی
و اخم نکنی
و خم نشوی
و اتاق را که مرتب میکنی
میز را که می چینی
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی...
بزنی...
و هنوز دوستش داشته باشی
و دست بکشی!
عزیزم
خودآزاری ندارم
مردانه زنم!
گیتارهای آندولسی
به کارِ مجنون کردنِ آدم میآیند
وقتی پاشنههای بلندِ کفشِ زنی زیبا
پا به پاشان
بر کفپوشِ بلوطیِ کافهای پرت
در غرناطه ریتم بگیرد.
سیگارهای زر به دردِ پدر بزرگها میخورند
تا بر نیمکتِ پارکها دودشان کنند
هنگامِ فکر کردن به دختری
در روپوشِ خاکستریِ دبیرستانِ «شاهدخت»
که هرگز پیر نخواهد شد.
«چاپلین» و «هیتلر»
با سبیلهای همگونشان لازمهی جهانند
تا اولی بر پردهی جادو
جار بزند گرسنگی عشق را از یادِ انسان نمیبرد
و عکسِ دومی در کتابهای تاریخ چاپ شود
تا به کودکان بیاموزد
سرخوردگیِ نمره نیاوردن را
بر سرِ اسباببازیهای خود خالی نکنند.
چاقوی سلاخی هم
در دستِ «فرمان» که نباشد
میتواند هندوانهای را قاچ کند
در کنارِ حوضِ تابستان.
سوسکِ حمام کاری میکند زنها
جیغهای فراموش شدهشان را به خاطر بیاورند
و مردِ خانه برای چند دقیقه
نقش امیرزادهای را بازی کند
که با یک دمپایی
شاهزادهی قصه را
از دستِ اژدهایی قهوهای نجات میدهد.
حتا «کیهان» با دروغهایش
به دردِ برق انداختنِ شیشهها
در هفتههای آخرِ سال میخورد
و «ملا عمر» هم
به دردِ لای جِرزِ دیوار.
هر چیزی در این جهان به دردی میخورد!
من به این دردِ میخورم که شبها
رصد کنم کوچکترین حرکاتِ تو را در خواب:
غلتیدنت در موجِ ملافهها،
زمزمههای زیر لبت
و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را
تا از ابریشمِ مژههایت شعر ببافم تا صبح...
تو هم
با اولین لبخندِ صبحگاهیات
به دردِ درمانِ تمامِ دردهای من میخوری!
"یغما گلرویی"
ما عاشق هميم!
چشمان تو پر از من است
چشمان من پر از تو...
من شبيه خودم و تو شبيه
هيچکس...
به حسودان بگو
در آسمان ما جز عشق پر نمی زند...
که شايد از تماشای اين عشق دق کنند!
يا در کوچه و بازار قصه مان را جار زنند!
عشق من رهايم نکن
دستهايم را محکم تر بگير...
که اينجا خيلی ها سر جدايی من و تو شرط بسته اند.... تـومالڪ تمـامِ احساسَم هـستی...
تـــمامِ عشــــقم.....
تمــــامِ اِحـــساسِ دسـت نخـــورده ام
ڪـــه حاضر نیســـتم.....
حتـــی ذرهــــ ای اَز آنــ را......
بــا هیچکـس تقـسیم ڪنــم...
با هیچـڪس جــــز تــــو،
احســـاسم را با تــو تقســـیم نـــمی ڪنم...
بلکه آنرا به تو تقدیم میکنم....
تمام عشقم را تمام احساسم را....
احساسم را برای تو به حراج میگذارم،
فقط برای تو...
به هرقیمتی که توبخواهی
به قیمت یک بوسه
یک آغوش
یک نوازش !
یک عاشقانه و حتی یک نگاه
هر چه بپردازی باز من سود کرده ام
زیرا تو گرانبها ترین حس دنیای منی..
خیلی چیزا یاد گرفتم و اهداف جدیدی رو برای خودم تنظیم کردم که امیدوارم بتونم بهشون برسم
آنها یک حافظه عجیب برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند
هیچکدام از حرف هایت یادشان نمیرود
حتی می توانی تشریح لحظه ای را که با یک جمله ات دلشان شکست با جزییات دقیق، دو سال بعد از دهانشان بشنوی...
وعده ها و قول هایت را طوری یادشان می ماند که هیچ رقمه نتوانی زیرش بزنی...
ساعت و روز دقیق اولین دوستت دارم گفتنت
لباسی که در اولین قرار ملاقاتتان به تن داشتی
لرزش انگشتانت وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی
حالت چشم هایت وقتی اولین دروغ را از تو شنیدند...
حتی به راحتی می توانند بگویند فلان دروغ را فلان روز گفته ای و واقعیت ماجرا را از خودت بهتر توضیح میدهند...
می دانی زن ها موجوداتی هستند که در عمق رابطه شنا می کنند
و تو شناگر ماهری هستی که وانمود می کند شنا در سطح آب را دوست دارد
و هر از گاهی هم به خیال خودش زیرآبی میرود...
البته به خیال خام خودش
زن ،، بام نیست
تا برای هواخوری به سراغش بروی "آسمان" است پرواز را بیاموز
سيمين بهبهاني
معلم مان، هر وقت که در این کار شکست میخوردیم، پیروزمندانه میایستاد و توضیح میداد که: بچهها. همهی زندگی همین است. آن چیزی که در ذهن شما شفاف و واضح است و به نظر خودتان به صورت مشخص و واضح بیان میکنید، برای طرف مقابلتان به سادگی قابل درک نیست. بعدها در خانه و زندگی، بارها و بارها این بازی تلخ را تجربه خواهید کرد.
بعدها که بیشتر مطالعه کردم، فهمیدم که این دغدغهی معلم مدرسه، پدیدهای است که در حوزه ارتباطات و خطاهای شناختی ذهن، به صورت گسترده مورد مطالعه قرار گرفته و به عنوان Curse of knowledge یا «شومی دانستن» شناخته میشود.
اگر در نگارش، توانمند باشید و بخواهید اصول و مبانی نگارش را، به کسی که به زیبایی شما نمینویسد منتقل کنید،
اگر درد جدایی را تحمل کرده باشید و بخواهید عمق آن را برای دوست خود توصیف کنید،
اگر لذت موفقیت را تجربه کرده باشید و بخواهید برای کسی که جوان تر از شماست، از طعم و رنگ و بوی آن بگویید و او را برانگیزید،
اگر شکست و “از دست دادن” برایتان معناهای جدیدی در زندگی خلق کرده باشد و بخواهید آن معناها را به کسی که “نعمت از دست دادن” را تجربه نکرده است بیان کنید،
اگر بخواهید حرفی را که سالها در موردش خواندهاید یا فکر کردهاید، برای من که در آن مورد کمتر فکر یا مطالعه کردهام، توضیح دهید،
احتمالاً این پدیده را به خوبی درک خواهید کرد.
یادم میآید که یک بار در مدرسه، با بچهها هماهنگ کردم که میخواهم بوی گل سوسن و یاسمن آمد را انتخاب کنم و وقتی پای تخته رفتم، با زدن دو قاشق به هم، آهنگ ابتدای آن را (که یک تق – تتق ساده بود و فکر میکنم در اصل هم توسط قاشق نواخته شده بود!) شبیه سازی کردم. بچهها کمی ژست متفکرانه گرفتند و گفتند: اجازه! این آهنگ بوی گل سوسن و یاسمن آمد نیست؟
چهرهی من و بچهها از لبخند رضایت پر شد. دیگر معلم نمیتوانست درس هفتههای گذشتهی خود را دوباره تکرار کند و دربارهی مهمترین مشکل زندگی آیندهی ما صحبت کند.
معلم مدرسه – که آقای مهربانی نام داشت و واقعاً هم مهربان بود – گفت:
شعبانعلی! یک نکته را به خاطر داشته باش. تو موسیقی ذهن خودت را به آنها منتقل نکردی. تو یک موسیقی را که خود آنها شنیده بودند به آنها یادآوری کردی. مهمترین مشکل زندگی آینده شما وقتی است که میخواهید موسیقیهای ذهن خود را برای یکدیگر تعریف کنید، اما طرف مقابلتان، موسیقی مورد نظر شما را نشنیده است و موسیقیهای دیگری را در ذهن دارد!

ﮔﺮﮒ ﺩﺭﻭﻥ ﻗﺼﻪ ﺭﻭﺡ ﻟﻄﯿﻒ ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺭﺩ
ﮐﻤﯽ ﺩﻗﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭﻭ ﻍ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺼﻪ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯽ
ﺷﻮﺩ
ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ "ﻣﻨﻢ ﻣﻨﻢ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮﻥ
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺼﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺠﺎﺕ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ
ﺷﮑﻢ ﮔﺮﮔﻪ پر ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﭼﺎﻩ ﺁﺏ ﺑﯿﻔﺘﺪ
ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺒﻊ ﺟﺮﻡ ﻭ ﺁﺳﯿﺐ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﺪﻩ
ﮔﺬﺷﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺧﺼﻠﺘﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺟﻮﺭ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﭘﺲ ﭘﺪﺭﺍﻧﻤﺎﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﮔﺮﮒ ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺁﻗﺎ ﮔﺮﮔﻪ
ﭘﺲ ﻣﺮﺩ ﻇﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ
ﻣﮕﺮ ﮔﺮﮒ ﻣﺎﺩﻩ ﻏﺬﺁ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ ؟
ﮐﻮﺩﮎ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﭘﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﭘﺲ ﻧﻮﻉ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻨﮕﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﮕﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺣﺒﻪ ﯼ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﺑﻮﺩﻧﺪ ؟
ﭼﺮﺍ ﻫﺮﺳﻪ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ؟
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻠﮑﻪ ﮔﺮﯾﺨﺘﻦ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺣﺒﻪ ﯼ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﺁﻣﻮﺧﺖ ؟
ﮐﻮﺩﮎ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻣﺎﻥ ﺟﻬﺖ ﺁﻧﺎﻟﯿﺰ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﺪ
ﮔﺮﮒ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮﯼ ﻇﺂﻟﻢ
ﻣﺤﺒﺖ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﮐﺎﻧﻮﻥ ﺍﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﻫﯿﭻ ﺗﻬﺪﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ .
دکتر انوشه :
مادر،نصف ی تنه ی روانی کودک و پدر نصف ی دیگر تنه ی روانی کودک است هرگاه، به هر دلیلی،همسرتان را در حضور فرزندتان تخریب میکنید
بدگویی میکنید، درد دل میکنید، مقابل فرزندتان به او پرخاش می کنید. به او نسبتهای ناشایست میدهید، نیمی از تنهء روانی فرزندتان را از بین میبرید و آسیب مستقیم و غیر قابل ترمیم به فرزندتان میزنید.
ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺱ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺷﺎﯾﺪ ﮔﻠﻔﺮﻭﺵ ﻣﯿﺸﺪﻡ .
ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻠﻔﺮﻭﺵ ﻫﺎﯾﯽ ﮎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ
ﺳﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ .
ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮎ ﺑﺎ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺮ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ
ﭼﯿﻨﻨﺪ ...
ﺍﮔﺮ ﮔﻠﻔﺮﻭﺵ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻗﺎﻗﯽ ﻭ
ﻟﯿﻠﯿﺎﻡ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ ...
ﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻄﺮﻓﺮﻭﺵ ﻣﯿﺸﺪﻡ ...
ﮐﻠﮑﺴﯿﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﻋﻄﺮﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﻭ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎﯾﯽ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺣﺮﻑ
ﻣﯿﺰﺩﻡ ...
ﯾﺎ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺷﺎﯾﺪ ...
ﺍﻣﺎ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﯾﮏ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻢ ...
ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮎ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ
ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ...
ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯾﯽ ﮎ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﮑﺴﺘﻦ
ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ...
ﺧﻠﻮﺗﻢ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﺍﺯﻫﺎﯾﯽ ﮎ ﺑﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺸﻮﻧﺪ ...
ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺘﺎﻭﯾﺰﻫﺎ ﻭ
ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﻭﺭ " ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻦ ﻫﺎ " ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﺮﺻﺖ
ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺎ ...
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺑﯿﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﯾﺎ ﻧﮕﻔﺘﻦ ...
ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻢ ...
ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺩ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺳﺖ
به تن چون روح می مانی، بمانی زنده می مانم
خیال است آنکه بی یادت زمانی بگذرد بر من
محال است آنکه از رویت زمانی رو بگردانم...
دل از دستم رها می شد اگر پایش نمی بستم
ز شرمت دل نهان کردم که عیبم را بپوشانم
بجز نام تو هر نامی، بجز راه تو هر راهی
اگر گفتم غلط گفتم، اگر رفتم پشیمانم
گهی یادت به سر دارم، گهی نامت به لب دارم
دمی خاموش خاموشم، دمی دیگر خروشانم
بلا تشبیه میگویم بدانی حال و روزم را
که چون چشم تو بیمارم، که چون زلفت پریشانم
به حکم حاکم چشمت بفرما اذن کارم را
بلا را از نگاه تو بگیرم یا بگردانم
فدای تاری از مویت تمام هستی آتش
به پیشت بهر قربانی تمامش را بسوزانم
ﮐﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺪ = ﺷﻨﺒﻪ
ﻣﻬﺮﺷﯿﺪ = ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ
ﻣﻪ ﺷﯿﺪ = ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ
ﺑﻬﺮﺍﻡ ﺷﯿﺪ = ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ
ﺗﯿﺮﺷﯿﺪ = ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ
ﻫﺮﻣﺰﺷﯿﺪ = ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ
ﻧﺎﻫﯿﺪﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺩﯾﻨﻪ = ﺟﻤﻌﻪ
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﻗﺖ ﮐﻨﯿﺪ:
ﮐﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺪ = ﺷﻨﺒﻪ
Saturday = Satur + day
Saturn = ﮐﯿﻮﺍﻥ
---------
ﻣﻬﺮﺷﯿﺪ = ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ
Sunday = Sun + day
Sun = ﺧﻮﺭ ( ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ) = ﻣﻬﺮ
---------
ﻣﻪ ﺷﯿﺪ = ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ
Monday = Mon + day
Moon = ﻣﺎﻩ
---------
ﺑﻬﺮﺍﻡ ﺷﯿﺪ = ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ
Tuesday = Tues + day
Tues = God of war = Mars
Mars = ﺑﻬﺮﺍﻡ
---------
ﺗﯿﺮﺷﯿﺪ = ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ
Wednesday = Wednes + day
Wednes = day of Mercury
Mercury = ﺗﯿﺮ
---------
ﻫﺮﻣﺰﺷﯿﺪ = ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ
Thursday = Thurs + day
Thurs = Thor = day of Jupiter
Jupiter = ﻫﺮﻣﺰ
---------
ﻧﺎﻫﯿﺪﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺩﯾﻨﻪ = ﺟﻤﻌﻪ
Friday = Fri + day
Fri = Frig = day of Venues
Venues = ﻧﺎﻫﯿﺪ !
ﻣﺮﺟﻊ:
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺟﻠﺪ 10 ﺻﻔﺤﻪ 1985حسن پیرنیا

